ندای زندگی

اینجا خانه مجازی من است. از این به بعد مطالبی در مورد تغییر نگاهمان به زندگی خواهم نوشت.

ندای زندگی

اینجا خانه مجازی من است. از این به بعد مطالبی در مورد تغییر نگاهمان به زندگی خواهم نوشت.

فرار به خاطر عشق



یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید:

آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند:

با بخشیدن، عشقشان را معنا می‌کنند.


برخی؛ دادن گل و هدیه


و برخی؛ حرف‌های دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم گفتند:

با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق می‌دانند.

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند!!!


طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.


یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.


شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.


رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند.


ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.


همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.


بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید.


ببر رفت و زن زنده ماند.


داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید:

آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:

نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی.


از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.


قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:

همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد


و یا فرارمی‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش‌مرگ مادرم شد


و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


عشق پر معنا ترین کلمه ایست که انسان در زندگی خود گفته است

نظرات 4 + ارسال نظر
مهرداد پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ق.ظ http://NASLE-SOOKHTEH.BLOGSKY.COM

سیاهی و در به دری...غصه ی ناتموم من
چقدر باید گریه کنم...از منو گریه دل بکن

[ بدون نام ] جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ق.ظ


سلام

حتی اگرداستان هم باشد،به تعبیرشریعتی آنچنان زیباو واقعی است که شک هم نمی کند.....

......مانده تابرف زمین آب شود.......

ممنون از نظرتون

ستوده جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ب.ظ http://saba055.blogsky.com

سلام دوست گلم .
خیلی زیبا بود وای کاش در این دنیای یخی همچین عشقی پیدا شود .

فریناز جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ب.ظ

چشمام پر از اشک شد.....واقعا تاب این همه عشق را ندارم....
برام غیرقابل تصوره....

ممنون ندای عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد