داستان غم انگیز ما:
وقتی روشنفکری ، سرگرمی میشود
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت :
این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
سلام ........... وبت واقعا عالیههههههههه .موفق باشی .


بدرود ... ........[بدرود]
راستی.......
یادت نره به من هم سر بزنی .باشه
وبت خیلی جالب است مرسی
خداوند با دستان تو دست انسان گرفتاری را گرفته است ،
وقتی دست افتاده ای را میگیری و لبخند را مهمان قلبش می کنی ؛
و این چه زیباست.
نازنین ، دستانت نورانی و بوسیدنی شده اند ...
تاخیرم را ببخش مرسی از حضورت
سلام نداجونم
خوبی عزیزم
دیگه وبلاگم نمیای
نکنه خسته شدی یا دیگه قابل نمیدونی
بعضی وقتا مثل این داستان برا ما هم پیش میاد
ولی خب تو موقعیتهای دیگه
دیگه چه خبرا
عزیزم نبودم شرمنده