دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند.
دلم نمی آمد دورشان بیندازم .هنوز همان ها را می پوشیدم .
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند .
قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد .
سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود .
می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم و می گفتم:چقدر همه چیز دردناک است.
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم
می نشستم و می گفتم : زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار.
می نشستم و می گفتم:خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است.
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم .
قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم !!!
پارسایی از کنارم رد شد .
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست .
اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است .
و زیباترین خطر..... از دست دادن .
تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای ....برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور
جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای
رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم :
اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟
پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود .
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام.
هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم .
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت.