مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب پرید و او را نجات داد...
اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید !!!
و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد!
اما پیش از این که حالش جا بیاید!!!
صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ،
غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت...!
از این دست دیوانه ها تو مملکت زیاد داریم
چه کنیم؟!!!
چی بگم!!!!
عجب!!!!
سلام اجی نمیای بقیشو بخونی بقیه ی داستان عشقی رو راستی اگه تو هم داستان عشقی داری واسه ایمیلم ارسال کن تا بذارم تو وبلاگم فدات بشم ندا جوووووووووووووووووون بووووووووس اجی عزیزم


چشم میام حتما
خانمی با اجازه لینکتون کردم.
مرسی
آبجی ندا نیستت
نکنه اون دیونه دیونگی کرده شما را هم به اب انداخته
چرا ندای جدیدی ازتان نیست؟
ای بدجنس از کجا فهمیدی؟؟؟
باز شکر خدا یکی بود مارو از آب کشید بیرون