بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد
بانوى
خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود!!!
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را درکیف بانوى خردمند دید!!!
از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد!!!
زن
خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد!!!
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود!!!
از خوشحالى سر از پا نمى شناخت!!!
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا
آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند!!!
ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.!!!
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد!!!
گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر باارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با
این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى!!!
اگر میتوانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى.
تحت تاثیر قرار گرفتم
عالی بود
بابت شکلک ها هم ممنون
ندااااااااااااااا







هیچ وقت داستان به این زیبایی نخونده بودم
ولی از این مردای هوشیار این روزا پیدا میشن؟!!!
از بودن اینچنین بانوانی که مطمئنم ولی از بودن فهم چنان مردانی....نمی دونم!
شاد وآروم باشی ندا جونم
شیطون اینقدر قضاوت نکن همه جور آدم همه جا هست
سلام ندای خوب زندگی .


خیلی زیبا بود .
هر وقت که این نوشته های زیبایت را میخوانم به دنبال آن ها در وجود خودم میگردم تا شاید اثری از آنها ژیدا کنم .
خدا به همه ما این توانایی بخشیدن را عطا کند .
آمین
شکلک هات هم قشنگن
سلام ستوده جان تو بسیار انسان وارسته ای هستی