روزی مردی برای خود خانه
ای بزرگ و زیبا خرید. حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای
قدیمی بود که صاحبی حسود داشت.
که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با
گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست همین که
به
ایوان رفت دید یک سطل پر
از زباله در ایوان است. سطل را تمیزکرد ،
برق انداخت و آن را از میوه های تازه و
رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .
وقتی همسایه صدای در زدن
او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعواآمده است
وقتی در را باز کرد مرد
به او یک سطل پر از میوه
های تازه و رسیده داد و
گفت:
هر کس آن چیزی را با
دیگری
قسمت می کند که از آن
بیشتر دارد.
|